آواز خاموش اشياء
آواز خاموش اشياء
آواز خاموش اشياء
نويسنده: جبران خليل جبران
مترجم: عبدالرضا رضائي نيا
مترجم: عبدالرضا رضائي نيا
جواهر
صدف ديگر با آرامش و تكبر گفت: «سپاس آسمان ها را و درياها را كه من در اندرون هيچ دردي ندارم. به سلامت و خوشي روزگار ميگذرانم، در اندرون و بيرون...»
همان وقت خرچنگي از آن جا ميگذاشت. به گفت و گوي صدف ها گوش داد و به صدفي كه در درون و بيرون سر حال و شاد بود، گفت: «آري، تو در سلامت و خوشي هستي، اما دردي كه همسايه ات در اندرون تاب مي آورد، مرواريدي است كه بي نهايت زيباست».
برماسه
مرد ديگر گفت: «من نيز بر ماسه رازي نوشتم، اما هنگام جزر دريا امواج آمدند و محوش كردند».
مرد اول گفت: «نوشته من اين بود ؛ من آنم كه هست، اما تو چه نوشتي؟»
مرد دوم گفت: «نوشته من اين بود؛ من چيزي نيستم، جز قطره اي از اين اقيانوس عظيم».
داد و ستد
ناگهان معجزه اي رخ داد؛ دارايي هر يك به ديگري منتقل شد. آن دو مرد از هم جدا شدند، اما ماجراي عجيب تر اين بود كه شاعر نگاهي كرد و در دستان اش جز شن ريزه متحركي نيافت و مرد نادان چشم اش را بست و جز ابري كه در قلب اش حركت مي كرد، چيزي نيافت.
درخشش آذرخش
پدر روحاني در چشم زن زل زد و گفت: «نه! رهايي تنها نصيب آنان خواهد شد كه غسل تعميد داده شده اند.»
در ميانه سخنان پدر روحاني، صاعقه اي از آسمان بر كليساي بزرگ فرو افتاد، رعد غريد. آتش همه جاي كليسا را در بر گرفت.
مردان شهر شتابان رسيدند و زن را نجات دادند، اما پدر روحاني سوخته و طعمه آتش شده بود.
دو شعر
دومي با مباهات گفت: «تازه، سرودن زيباترين شعر يونان را به پايان رسانده ام ؛ مناجات زئوس اعلي.»
سپس از درون جامه اش پوستي را بيرون كشد و گفت: «اين جاست، با من است. از خواندن اش براي تو شادمان خواهم شد. بيا و با هم در سايه اين سروِ سپيد بنشينيم.»
و خواندن شعر طولاني اش را سر داد و به پايان برد.
شاعر ديگر با لطافت و دقت به او گفت: «شعري بالا بلند بود، كه قرنها خواهد ماند و نسل ها تو را به خاطر آن خواهند ستود.»
شاعر اول با سر سنگيني گفت: «آخرين سروده تو چيست؟»
دومي گفت: «من جز ابياتي اندك نسروده ام فقط هشت بيت به ياد فرزندم كه در باغ بازي ميكرد.» و بيتها را خواند.
شاعر اول گفت: «چندان بد نيست، چندان بد نيست!»
و رهسپار شدند.
اينك پس از دو هزار سال، هشت بيتي كه شاعر دوم سروده بود، پيوسته بر سرزبان هاست و مردم به شگفتي و ارجمندي اش باز ميخوانند، اما آن قصيده بلند - اگر چه نسل به نسل در دفترها و حجرههاي پژوهشگران نقل شده و در ياد مردم مانده است - كسي را نمي يابي كه آن را دوست بدارد، و كسي را نمي يابي كه آن قصيده طولاني را بخواند.
كودك و پيامبر
پيامبر نيز گفت: «صبح به خير، آقا!» و ادامه داد: «تو را تنها مي بينم.» كودك شادمانه گفت: «چندي است كه از چشم دايه ام گم شده ام. او خيال ميكند كه من پشت آن پرچين هايم، اما نميبيند كه من اين جايم.»
سپس به چهره نبي نگريست و گفت: «تو نيز تنهايي، با دايه ات چه كار كرده اي؟»
شاري نبي در پاسخ گفت: «حكايت من با تو فرق دارد. حقيقت اين است كه من خيلي از وقتها نمي توانم او را گم كنم، اما اينك كه به اين باغ آمده ام او پشت پرچين ها به دنبال من است».
كودك دست بر دست زد و فرياد كشيد: «تو هم مثل من گم شده اي! آيا خوب نيست كه آدم گم شده باشد؟»، سپس پرسيد: «تو كيستي؟»
او پاسخ داد: «مرا شاري نبي مي خوانند، اما تو؟ به من بگو تو كيستي؟»
گفت: «من تنها خودم ام. دايه ام در جست و جوي من است، بي آنكه بداند كه من كجايم؟»
نبي به آسمان خيره شد و گفت: «من نيز روزگاري از دايه ام گريختم، اما او مرا در بيرون پيدا كرد.»
كودك گفت: «من نيز مي دانم كه دايه ام مرا خواهد يافت؟»
همان دم، صداي زني پيچيد كه كودك را به نام مي خواند، كودك گفت: «ببين! گفتم كه او مرا خواهد يافت».
باز همان لحظه صداي ديگري آمد كه ميگفت: «شاري! كجايي؟»
شاري گفت: «ببين فرزندم! مرا نيز يافتند!»
آن گاه شاري سرش را به سوي آسمان گرداند و گفت: «من اينجا هستم!»
پرسش
ديگري گفت: «من چشم كودكي ام را جست و جو ميكنم، مي دانم ميان همين تپه ها مي رويد، در نوشته هايي ديده ام كه اين چشم درخشنده است؛ به درخشندگي گلها در نور خورشيد، اما تو در پي چه هستي؟»
فيلسوف اول پاسخ داد: «من راز مرگ را جست و جو ميكنم.»
در اين هنگام هر دو پي بردند كه ديگري نسبت به او چيز زيادي نمي داند، با هم به مجادله برخاستند و هر يك ديگري را به كور دلي متهم كرد.
آن دو چون باد سر و صدا مي كردند كه مرد غريبي برآنان گذشت. مردم روستا مرد را ساده و بينوا و نادان ميپنداشتند. وقتي مجادله پر سر و صداي آن دو بالا گرفت، مرد غريب اندكي ايستاد تا به دليل هر يك از آن دو گوش فرا دهد.
سپس به آن دو نزديك شد و گفت: «دوستان من! پيداست كه شما با هم در مدرسه اي فلسفي تعليم ديده ايد. شما از يك چيز حرف مي زنيد، اما به دو بيان؛ يكي چشم كودكي را ميجويد، ديگري راز مرگ را و اين دو در حقيقت يك چيزند، و همين چيز ميان شما دو تن قرار ميگيرد.»
مرد غريب پس از اين سخنان دور شد، در حالي كه ميگفت: «خدا حافظ، اي فيلسوفها!»
و چون سر برگرداند، شنيدند كه به آرامي مي خندد.
دو فيلسوف، لحظه اي در سكوت به هم نگاه كردند و سپس خنديدند.
يكي از آن دو گفت: «خب! بهتر نيست كه اكنون همراه شويم و با هم جست و جو كنيم؟»
ماه تمام
همه سگها از پارس كردن ايستادند و سكوتي وهمناك همه جا را فرا گرفت. اما سگي كه به سگهاي ديگر خطاب كرده بود، تمام شب را با سخن گفتن درباره سكوت پارس كرد.
دو ماهيگير
شادي از گونه اي زيبايي سخن گفت كه زمين را در بر ميگيرد و از درخشش و شكوه هر روزه اي كه زندگي را در جنگل و تپه ماهورها سرشار ميسازد و از ترانههايي كه سپيده دمان و شامگاهان به گوش مي رسد.
غم نيز سخن گفت و همه سخنان شادي را تاييد كرد؛ زيرا جادوي زمان و زيبايي برخاسته از آن را ميفهميد. هنگامي كه غم از شكفتن گلها در لابه لاي كشتزاران و تپه ها حرف مي زد، سخن اش بسيار بليغ مي نمود.
شادي و غم تا ديرگاه سخن گفتند و درباره همه آنچه كه مي دانستند، همدل و موافق بودند.
دو مرد ماهيگير از كرانه ديگر درياچه در آمدند و بر آنان گذشتند. هنگامي كه به آن دو در آن سوي آب خيره شدند، يكي گفت: «عجيب است كه اين دو در اينجا هستند!»
صياد ديگر گفت: «گفتي، دو؟! من جز يك شخص نميبينم.»
صياد اول گفت: «اما آن جا دو نفر نشسته اند.»
و دومي پاسخ داد: «آن جا تنها يك نفر است كه ميتوان او را به خوبي ديد. انعكاس چهره اش در آب دريا نيز يكي است.»
صياد اول گفت: «نه، دو نفرند... در آب آرام نيز چهره دو شخص منعكس شده است.»
مرد دوم باز گفت: «من تنها يك نفر را ميبينم.»
و ديگري نيز گفت: «اما من به روشني دو نفر را مي بينم.»
از آن روز تا امروز ـ پيوسته ـ يكي از ماهيگيران بر اين باور است كه بيش از يك نفر را ديده، حال آن كه ديگري مي گويد: «انگار، چشمان دوست من قدري نابيناست!»
ديوانه
كنارش نشستم و گفتم: «چرا اين جايي؟»
با حيرت به من نگريست و گفت: «سؤال خوبي نيست، اما با اين وصف، به آن پاسخ مي دهم. پدرم مي خواست كه مرا به نسخه تازه از خود بدل كند. عموي من نيز چنين ميخواست. مادرم ميخواست كه من تصويري از پدر نامدارش باشم. خواهرم ميخواست كه شوهر دريا نوردش را نمونه اعلاي كسي قرار دهد كه شايسته است تا من از او پيروي كنم. برادرم ميپنداشت كه من بايد همانند او قهرماني ارزنده باشم. استادان من در فلسفه، موسيقي و منطق - همگي ـ چنين ميخواستند ؛ هر يك ميخواست كه من تصوير چهره آنان در آيينه باشم.
از همين رو به اين جا آمدم. من اينجا را براي آسايش و امنيت خود، مناسبترين مكان يافتم، زيرا در اينجا دست كم ميتوانم ـ فقط ـ خودم باشم، نه كسي ديگر.»
سپس ناگهان به سوي من برگشت و گفت: «اما تو به من بگو، آيا تو را نيز اندرزهاي ديگران و اشتياق آنان به تربيت تو به اين جا كشانده است؟»
پاسخ دادم: «نه من براي بازديد به اين جا آمده ام.»
گفت: «بنابراين، تو نيز يكي از آن آدم هايي هستي كه در تيمارستان آن سوي ديوار زندگي ميكني.»
جامه ها
جامه هاشان را از تن به در آوردند و در موج ها غوطه ور شدند. ساعتي نگذشت كه زشتي به ساحل برگشت. جامه زيبايي را به تن كرد و رهسپار شد.
زيبايي نيز از دريا باز آمد، اما جامه اش را نيافت. از آن كه برهنه بماند، بسيار شرم كشيد، ناچار جامه زشتي را به تن كردو به راه افتاد.
از آن روز، مردان و زنان ـ به وقت ديدار - در شناخت يكديگر به اشتباه مي افتند.
البته، گاهي بعضيها در رخساره زيبايي خيره ميشوند و او را در جامه زشتي نيز باز مي شناسند و گاهي برخي چهره زشتي را تشخيص مي دهند و جامه اي كه بر تن اوست، از چشم شان پوشيده نمي ماند.
منبع: پگاه حوزه
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}